ادبی ، هنری
هجرانی . . .
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم مرا فریاد کن
...درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بودند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
تو کجائی؟
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجائی؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،
کنار تو،
تو کجائی؟
در گستره ی ناپاک این جهان
تو کجائی؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام.
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید
برای تو....
به تو سلام می کنم
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم ودر خلوت تو شهربزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه علفم در خلوت تو این حقیقت راباز می یابم.
خسته، خسته از راهکوره های تردید می آیم چون آئینه ای از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد نه ساقه بازوهایت، نه چشمه های تنت.
بی تو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع می کنی من گرمایت رااز دور می چشم و شهر من بیدار می شود،
دیگر هیچ چیز نمی خواهدمرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا می سوزاند.
تو سخن می گویی من نمی شنوم تو سکوت می کنی من فریاد میزنم با منی با خود نیستم و بی تو خود را در نمی یابم.
دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایه علفم این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه ام.
فریاد مرغ را بشنو سایه علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه من
مرا با خودت یکی کن. ...
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگی را از دست داده است
زیر آسمان بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمین تو، باران ، چهرهء عشق هایت را پر آبله میکند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرائی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی
آنچه که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی
و نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد ، مرا در برابر تنهائی به زانو در می آوری
آیا تو جلوهء روشنی از تقدیر سیاه انسان های قرن مائی؟
انسان هائی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است.
می ترسی -به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی ، از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود از یاد می بری.
یادم نرفته است باید با سلام آغاز می کردم
اصلا باید با سلام هم تمام می کردم
اما باور کن که هنوز نمی دانم رو به کدام سمت باید بایستم
این روزها به صداقت قاصدک هم نمی توان دل بست.