سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مؤمن نسبت به لغزش برادرش، مهربان و آسانگیر است و [حقّ ] دوستی دیرین را رعایت می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: سه شنبه 103 اردیبهشت 4

هجرانی . . .

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون. ــ

کوه‌ها در فاصله

سردند.

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت

فقط. ــ

و جهان از هر سلامی خالی‌ست.


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در دوشنبه 89/4/28 و ساعت 8:49 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

 

اشک رازیست

 لبخند رازیست

 عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم مرا فریاد کن

...درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

 دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های ترا دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بودند

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در دوشنبه 89/4/28 و ساعت 5:40 عصر | نظرات دیگران()

 
 
تو نیستی که ببینی
 
 
 
 
تو نیستی که ببینی
 
 
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 
 
چگونه عکس تو در برق شیشه ها... پیداست
 
 
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
 
 
هنوز پنجره باز است
 
 
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
 
 
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
 
 
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
 
 
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
 
 
تمام گنجشکان
 
 
که درنبودن تو
 
 
مرا به باد ملامت گرفته اند
 
 
ترا به نام صدا می کنند
 
 
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
 
 
کنار باغچه
 
زیر درخت ها لب حوض
 
 
درون آینه پک آب می نگرند
 
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
 
طنین شعر تو نگاه تو درترانه من
 
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
 
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
 
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
 
به روی لوح سپهر
 
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
 
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
 
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
 
به چشم همزدنی
 
میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...
 
به خواب می ماند
 
تنها به خواب می ماند
 
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
 
 
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
 
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
 
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
 
جواب می شنوم
 
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
 
به روی هرچه درین خانه ست
 
غبار سربی اندوه بال گسترده است
 
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
 
به جز تو یاد همه چیز را رهاکرده است
 
غروب های غریب
 
در این رواق نیاز
 
پرنده ساکت و غمگین
 
ستاره بیمار است
 
دو چشم خسته من
 
در این امید عبث
 
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
 
 
 
تو نیستی که ببینی  ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در سه شنبه 89/4/22 و ساعت 2:0 صبح | نظرات دیگران()

تو کجائی؟

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجائی؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،

                                                 کنار تو،

 تو کجائی؟

 در گستره ی ناپاک این جهان

                  

                         تو کجائی؟

من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام.

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید

                                                 برای تو....


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در شنبه 89/4/19 و ساعت 10:52 عصر | نظرات دیگران()

 

به تو سلام می کنم

 

 

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم ودر خلوت تو شهربزرگ من بنا می شود

 اگر فریاد مرغ و سایه علفم در خلوت تو این حقیقت راباز می یابم.

 خسته، خسته از راهکوره های تردید می آیم چون آئینه ای از تو لبریزم

 هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد نه ساقه بازوهایت، نه چشمه های تنت.

 بی تو خاموشم، شهری در شبم.

 تو طلوع می کنی من گرمایت رااز دور می چشم و شهر من بیدار می شود،

 دیگر هیچ چیز نمی خواهدمرا تسکین دهد.

 دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا می سوزاند.

 تو سخن می گویی من نمی شنوم تو سکوت می کنی من فریاد میزنم با منی با خود نیستم و بی تو خود را در نمی یابم.

 دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد

 اگر فریاد مرغ و سایه علفم این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام.

 حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه ام.

 فریاد مرغ را بشنو سایه علف را با سایه ات بیامیز

 مرا با خودت آشنا کن بیگانه من

                                     مرا با خودت یکی کن. ...


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در پنج شنبه 89/4/17 و ساعت 3:6 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 53502
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو