ادبی ، هنری
بوی عیدی بوی توت بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفرهء نو
بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکهء عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخوردهء لای کتاب
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفتشده تو گنجهها
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فرهاد مهراد
.
.
.
.
.
.
تقدیم به یک دوست نازنین
دوستت میدارم بیآنکه بخواهمت
?
سالگَشتگیست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بیآنکه بباری؟
سالگشتگیست این
که بخواهیاش
بیاینکه بیفشاریاش؟
سالگشتگیست این؟
خواستناش
تمنایِ هر رگ
بیآنکه در میان باشدخواهشی حتا؟
نهایتِ عاشقیست این؟
آن وعدهی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟
احمد شاملو
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمد علی بهمنی
سخنی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهیی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کجاندیشی
خاموش
نشستهست.
بامها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خستهست.
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمتجا
جز سیانوحهی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به رهاش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
آغاز
بیگاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ
چنین زاده شدم در بیشهی جانوران و سنگ،
و قلبام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.
گهوارهی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بیپرنده و بیبهار.
نخستین سفرم بازآمدن بود از چشماندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بیآنکه با نخستین قدمهای ناآزمودهی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
بازآمدن بود.
دوردست
امیدی نمیآموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.
دوردست امیدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بیکرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان میشد.
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی
بیتوتهء کوتاهی است جهان
در فاصلهء گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست
آه، پیش از آن که در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درختان
جهل معصیتبار نیاکانند
و نسیم
وسوسهای است نابکار
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید
چیزی بگوی، پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهء نغز
بر چشمانداز عقوبتی میگشاید
عشق
رطوبت چندشانگیز پلشتی است
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشت خویش
گریه ساز کنی
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی
هرچه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند
خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی
چیزی که به تو مدیونم
...
از عشق بسیار
و من چونان پرنده ای نابینا
در گنگی و دست پاچگی
این سوی و آن سوی پر می کشیدم
تا به پنجره تو رسیدم، ای مهربان!
و تو صدای قلبی شکسته را شنیدی
از میان ظلمات
بسوی سینه تو برخاستم
و در دستانت می جنبیدم
و به شوق تو از دریا نشات می گرفتم
که می تواند بگوید که من به تو تا چه پایه مدیونم
دین من به تو آشکار است
چونان یک پشه آراکو
عشق
این چیزی است که به تو مدیونم!
پابلو نرودا آوریل 25, 2010
-آراکو: محل زندگی نرودا در کودکی
ای مهربانتر از من،
- با من .
در دستهای تو،
...
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی .
تنها تویی،
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر،
- مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من،
در کوچه باغهای محبت،
مثل شکوفه های سپید سیب،
ایثار سادگی ست .
افسوس !
آیا چه کس تو را،
از مهربان شدن با من،
مایوس می کند ؟