ادبی ، هنری
تو کجائی؟
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجائی؟
من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،
کنار تو،
تو کجائی؟
در گستره ی ناپاک این جهان
تو کجائی؟
من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام.
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید
برای تو....
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگی را از دست داده است
زیر آسمان بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمین تو، باران ، چهرهء عشق هایت را پر آبله میکند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرائی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی
آنچه که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی
و نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد ، مرا در برابر تنهائی به زانو در می آوری
آیا تو جلوهء روشنی از تقدیر سیاه انسان های قرن مائی؟
انسان هائی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است.
می ترسی -به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی ، از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود از یاد می بری.
یادم نرفته است باید با سلام آغاز می کردم
اصلا باید با سلام هم تمام می کردم
اما باور کن که هنوز نمی دانم رو به کدام سمت باید بایستم
این روزها به صداقت قاصدک هم نمی توان دل بست.