سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هرگاه پاسخ‏ها همانند و در هم بود ، پاسخ درست پوشیده و مبهم بود . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 4

 
 
تو نیستی که ببینی
 
 
 
 
تو نیستی که ببینی
 
 
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
 
 
چگونه عکس تو در برق شیشه ها... پیداست
 
 
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
 
 
هنوز پنجره باز است
 
 
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
 
 
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
 
 
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
 
 
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
 
 
تمام گنجشکان
 
 
که درنبودن تو
 
 
مرا به باد ملامت گرفته اند
 
 
ترا به نام صدا می کنند
 
 
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
 
 
کنار باغچه
 
زیر درخت ها لب حوض
 
 
درون آینه پک آب می نگرند
 
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
 
طنین شعر تو نگاه تو درترانه من
 
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
 
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
 
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
 
به روی لوح سپهر
 
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
 
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
 
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
 
به چشم همزدنی
 
میان آن همه صورت ترا شناخته ام ...
 
به خواب می ماند
 
تنها به خواب می ماند
 
چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند
 
 
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
 
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
 
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
 
جواب می شنوم
 
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
 
به روی هرچه درین خانه ست
 
غبار سربی اندوه بال گسترده است
 
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
 
به جز تو یاد همه چیز را رهاکرده است
 
غروب های غریب
 
در این رواق نیاز
 
پرنده ساکت و غمگین
 
ستاره بیمار است
 
دو چشم خسته من
 
در این امید عبث
 
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
 
 
 
تو نیستی که ببینی  ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در سه شنبه 89/4/22 و ساعت 2:0 صبح | نظرات دیگران()

تو کجائی؟

در گستره ی بی مرز این جهان تو کجائی؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام،

                                                 کنار تو،

 تو کجائی؟

 در گستره ی ناپاک این جهان

                  

                         تو کجائی؟

من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام.

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید

                                                 برای تو....


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در شنبه 89/4/19 و ساعت 10:52 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است

آسمان های تو آبی رنگی را از دست داده است

 

زیر آسمان بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی

بر زمین تو، باران ، چهرهء عشق هایت را پر آبله میکند

پرندگانت همه مرده اند

در صحرائی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی

آنچه که هر گیاه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود.

 

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است

خدایان همه آسمان هایت بر خاک افتاده اند

چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای

از وحشت می خندی و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.

 

این است انسانی که از خود ساخته ای

از انسانی که من دوست می داشتم

که من دوست می دارم

 

دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگیده بودی

و نفرین خدایان در تو کارگر نبود

و اکنون ناتوان و سرد ، مرا در برابر تنهائی به زانو در می آوری

آیا تو جلوهء روشنی از تقدیر سیاه انسان های قرن مائی؟

انسان هائی که من دوست می داشتم

که من دوست می دارم؟

 

دیگر جا نیست

قلبت پر از اندوه است.

می ترسی -به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی

از مرگ بیش از زندگی ، از عشق بیش از هر دو می ترسی.

 

به تاریکی نگاه می کنی

از وحشت می لرزی

و مرا در کنار خود از یاد می بری.


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در سه شنبه 88/6/3 و ساعت 1:24 صبح | نظرات دیگران()

 

 

یادم نرفته است باید با سلام آغاز می کردم

 اصلا باید با سلام هم تمام می کردم

 اما باور کن که هنوز نمی دانم رو به کدام سمت باید بایستم

 این روزها به صداقت قاصدک هم نمی توان دل بست.

 

 


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در دوشنبه 88/5/5 و ساعت 3:49 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 1
مجموع بازدیدها: 54694
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو