ادبی ، هنری
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
چیزی که به تو مدیونم
...
از عشق بسیار
و من چونان پرنده ای نابینا
در گنگی و دست پاچگی
این سوی و آن سوی پر می کشیدم
تا به پنجره تو رسیدم، ای مهربان!
و تو صدای قلبی شکسته را شنیدی
از میان ظلمات
بسوی سینه تو برخاستم
و در دستانت می جنبیدم
و به شوق تو از دریا نشات می گرفتم
که می تواند بگوید که من به تو تا چه پایه مدیونم
دین من به تو آشکار است
چونان یک پشه آراکو
عشق
این چیزی است که به تو مدیونم!
پابلو نرودا آوریل 25, 2010
-آراکو: محل زندگی نرودا در کودکی