ادبی ، هنری
به تو سلام می کنم
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم ودر خلوت تو شهربزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه علفم در خلوت تو این حقیقت راباز می یابم.
خسته، خسته از راهکوره های تردید می آیم چون آئینه ای از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد نه ساقه بازوهایت، نه چشمه های تنت.
بی تو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع می کنی من گرمایت رااز دور می چشم و شهر من بیدار می شود،
دیگر هیچ چیز نمی خواهدمرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب و غروبت مرا می سوزاند.
تو سخن می گویی من نمی شنوم تو سکوت می کنی من فریاد میزنم با منی با خود نیستم و بی تو خود را در نمی یابم.
دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایه علفم این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه ام.
فریاد مرغ را بشنو سایه علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه من
مرا با خودت یکی کن. ...