سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارالها! به عزّت و جلالت سوگند، چنان تو را دوست دارم که شیرینی آن، در دلم استوار گشته است . هرگز جان های کسانی که تو را به یگانگی می پرستند، به این باور نمی رسند که تو دوستانت را دشمن می داری. [امام علی علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
 
امروز: پنج شنبه 103 فروردین 30

بوی عیدی بوی توت بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ء نو
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ء عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ء لای کتاب
فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا
شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور
برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی
با اینا زمستونو سر می‌کنم
با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

 

فرهاد مهراد

.

.

.

.

تقدیم به یک دوست نازنین


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در چهارشنبه 90/12/24 و ساعت 9:0 عصر | نظرات دیگران()

شبی که آوای نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لبه چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
من همه جا پی تو گشته ام
از مه مهر نشان گرفته ام
بوی ترا زگل شنیده ام
دامن گل از آن گرفته ام
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
دل من سرگشته تو نفسم آغشته تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آئینه چو مهت جویم

تو ای پری کجائی

در این شب یلدا ز پی ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم
تو ای پری کجائی

مه و ستاره درد من میداند
که همچو من پی تو سرگرداند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی

"هوشنگ ابتهاج"

 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در یکشنبه 90/9/13 و ساعت 4:35 عصر | نظرات دیگران()

دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت

 

?

 

سال‌گَشتگی‌ست این

که به خود درپیچی ابروار

بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟

 

سال‌گشتگی‌ست این

که بخواهی‌اش

بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

 

سال‌گشتگی‌ست این؟

خواستن‌اش

تمنایِ هر رگ

بی‌آنکه در میان باشدخواهشی حتا؟

 

نهایتِ عاشقی‌ست این؟

آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟

 

 

احمد شاملو


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در یکشنبه 89/6/21 و ساعت 2:1 صبح | نظرات دیگران()

 

 

 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

 

محمد علی بهمنی


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در شنبه 89/5/23 و ساعت 10:56 عصر | نظرات دیگران()

 

سخنی نیست.

 

چه بگویم؟ سخنی نیست.

 

می‌وزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمه‌یی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
                        به ره‌اش
                                  نارونی نیست.

 

چه بگویم؟ سخنی نیست.

 

 

 

پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کج‌اندیشی
                خاموش
                         نشسته‌ست.

 

بام‌ها
     زیرِ فشارِ شب
                      کج،
کوچه
      از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
                                             خسته‌ست.

 

 

 

چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.

 

در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.

 

وندر این ظلمت‌جا
جز سیانوحه‌ی شومُرده زنی، نیست.

 

ور نسیمی جُنبد
به ره‌اش
          نجوا را
                 نارونی نیست.

 

چه بگویم؟
سخنی نیست...


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در شنبه 89/5/16 و ساعت 11:9 عصر | نظرات دیگران()

 

آغاز

 

 

 

بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ

 

چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.

 

 

 

گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.

 

نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.

 

نخستین سفرم
بازآمدن بود.

 

 

 

دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
      بر پاهای نو راه
                        رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.

 

 

 

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
              زندانی چندان عظیم بود
                                            که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
          پنهان می‌شد.


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در شنبه 89/5/9 و ساعت 1:14 صبح | نظرات دیگران()

 

میعاد

 

 

در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.

 

 

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل

 

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راهِ آخرین را

در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن.

 

 

 

در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست می‌دارم.

 

 

در آن دوردستِ بعید

که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد

و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها
                                         

  به‌تمامی

فرومی‌نشیند

و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد

چنان چون روحی

                    که جسد را در پایانِ سفر،

تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد...

 

 

 

در فراسوهای عشق

تو را دوست می‌دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ.

 

 

در فراسوهای پیکرهایِمان

با من وعده‌ی دیداری بده.


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در دوشنبه 89/5/4 و ساعت 11:19 عصر | نظرات دیگران()

 

 

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

 

 

 

بیتوته‌ء کوتاهی است جهان

در فاصله‌ء گناه و دوزخ

خورشید

همچون دشنامی برمی‌آید

و روز

شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست

آه، پیش از آن که در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی

درختان

جهل معصیت‌بار نیاکانند

و نسیم

وسوسه‌ای است نابکار

مهتاب پاییزی

کفری‌ست که جهان را می‌آلاید

چیزی بگوی، پیش از آنکه در اشک غرقه شوم

چیزی بگوی

هر دریچه‌ء نغز

بر چشم‌انداز عقوبتی می‌گشاید

عشق

رطوبت چندش‌انگیز پلشتی است

و آسمان

سرپناهی

تا به خاک بنشینی و

بر سرنوشت خویش

گریه ساز کنی

آه

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

 

هرچه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگواران ژولیده آبروی جهانند

عصمت به آینه مفروش

که فاجران نیازمندترانند

خامش منشین

خدا را

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چیزی بگوی


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در دوشنبه 89/5/4 و ساعت 9:56 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

چیزی که به تو مدیونم


...
بنقش رنگ پریده بود رنگ زندگیم

از عشق بسیار

و من چونان پرنده ای نابینا

در گنگی و دست پاچگی

این سوی و آن سوی پر می کشیدم

تا به پنجره تو رسیدم، ای مهربان!

و تو صدای قلبی شکسته را شنیدی

از میان ظلمات

بسوی سینه تو برخاستم

و در دستانت می جنبیدم

و به شوق تو از دریا نشات می گرفتم

که می تواند بگوید که من به تو تا چه پایه مدیونم

دین من به تو آشکار است

چونان یک پشه آراکو

عشق

این چیزی است که به تو مدیونم!

پابلو نرودا     آوریل 25, 2010

 

-آراکو: محل زندگی نرودا در کودکی


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در یکشنبه 89/5/3 و ساعت 8:34 عصر | نظرات دیگران()

ای مهربانتر از من،

- با من .

در دستهای تو،
...
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی .



تنها تویی،

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر،

- مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من،

در کوچه باغهای محبت،

مثل شکوفه های سپید سیب،

ایثار سادگی ست .



افسوس !

آیا چه کس تو را،

از مهربان شدن با من،

مایوس می کند ؟


 نوشته شده توسط گلبرگ متقی در پنج شنبه 89/4/31 و ساعت 7:58 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 11
مجموع بازدیدها: 53469
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو